سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























سین هشتم

به نام خدا

قرار

بگی نگی دم دمای صبحه. هنوز نخوابیدم، خوابمم نمیاد. ساعت دو نشده بود که از خونه زدم بیرون. از کوچه پس کوچه می رفتم، آخه از شلوغی خوشم نمیاد. امشب ماه کامل کاملِ، به قول بچه ها : ماه شب چهارده س...

اینجارو می بینید، قبلنا که بچه ها دانشگاهی نشده بودن جمع می شدیم اینجا و بازی می کردیم، بیشتر فوتبال یا... والیبال. خوش می گذشت. الان یادم نیست آخرین باری که اینجا جمع شدیم کی بود، سه یا شایدم پنج سال پیش بود...نمی دونم.

تو این چهارده شبی که میزنم بیرون همیشه از اینجا رد میشم و یادی از بچه ها میکنم. نمی دونم، اونام یادی از من می کنن یا نه!

فکر کنم دیگه کم مونده اذان بگه، دیروز ساعت 5:37 اذان گفت...

الان بچه ها منتظرن، آخه ساعت 5 قرار گذاشتیم بریم بدوییم. البته اینم بگم این بچه هایی که الان باهاشون قرار دارم با بچه هایی که با هم می رفتیم تو اون زمین فوتبال بازی می کردیم فرق می کنن، اونا همسایه ان اما اینا همکار. الانم دیرم شده، با خودم فکر می کردم اگه دو راه بیفتم پنج می رسم ولی مثل اینکه اشتباه فکر کردم. آدمیزاد دیگه، جایزالخطاس...

ساده س، نه؟

شبگرد


نوشته شده در دوشنبه 89/3/10ساعت 3:40 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin