سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























سین هشتم

به نام خدا

سوت و کور

می گفت: خیلی خوبه که تنها نیستیم، نه؟

منم با چشم تاییدش می کردم. دوست داشتم تا وقتی هست، خوب نگاش کنم و خوب بشنومش، نمی دونستم یه روز اینجوری پشیمون میشم. از اینکه چرا نمی گفتم...همیشه حرفایی رو می گفت که من دوست داشتم بشنوم...شاید مشکل از من بود...من، منم...حالا من تو کوپه قطارم و دارم ازش دور میشم...وقتی داشتم سوار می شدم، گفت: دلم برات خیلی تنگ میشه، کاش مجبور نبودی بری...مثل همیشه طوری حرف می زد که باورش می کردم و... اما... دیگه گذشته...حالا می فهمم اونم مثل من منتظر بوده...منتظر اینکه من شروع کنم و بگم، منم منتطر بودم اون بگه...همه ی حرفاش به این خاطر بود که من ازش دور نشم...هه!!!

وقتی قطار حرکت کرد دیدم که داره گریه می کنه...

حالا اونم مثل من تنهاس...

«خیلی خوبه که تنها نیستیم، نه؟»

"یه قطره آب وقتی از دریا جدا شه، درسته بازم آبه ولی دیگه دریا نیست...قطرَس!!!"

 

"به سفارش یه شب تلخ"

"برای یه دوست قدیمی ولی دور!"

30/3/1389


نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 4:20 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin