سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























سین هشتم

مقاله حاضر ترجمه‌ی مقدمه تز دانیل فرمپتون از دانشگاه لندن است که به رابطه فلسفه و سینما و ارائه شکل جدیدی در ارتباط این دو می‌پردازد.

فیلموسوفی مطالعه فیلم به عنوان اندیشه است و تلاشی است برای یکی شدن آرای قرن بیستم از فیلم به عنوان فکر (از هوگو مانستربرگ تا آنتونین آرتو، ژان اپستاین و سرگئی آیزنشتاین تا ژان لویی شفر و ژیل دلوز) به سوی یک تئوری کاربردی از اندیشه‌ی فیلم. هر چند تا پیش از این، فیلموسوفی تنها در حد یک فرضیه مطرح بود، اما با انتشار کتاب "فیلموسوفی" توسط دانیل فرمپتون انگلیسی امروز به عنوان نظریه‌ای مطرح شده و به زودی شاهد بحث هایی در این زمینه از سوی تئورسین‌های سینما خواهیم بود.

 

دانیل فرمپتون / ترجمه ماکان مهرپویا

مطالعه فیلم و فسلفه باید بمیرد. پیوند زدن این دو رشته، نه تنها آنها را از هم جدا می‌سازد، بلکه توازن‌شان را نیز بر هم می‌زند. فسلفه حضوری گسترده داشته تا از فیلم برای ترسیم مسائل و پرسش‌های کلاسیک خود سود بجوید. فلسفه همواره حضور داشته است تا از فیلم حمایت کند: فیلم پی نمی‌برد که چه مساله فلسفی‌ای با خود به همراه دارد، بلکه فلسفه برای کمک به فسلفه باید ارزش حقیقی و نهفته فیلم را آشکار کند. این وضعیت پدرمآبانه فلسفه معمولا با بی‌توجهی به فرم فیلم و فلسفه متفکرانه موجود در آن همراه می‌شود. سپس فیلم را در ذهن با ادراک بشری، رویاها و یا ناخودآگاه قیاس می‌کند. شوک ناشی از دیدن جهانی آزادشده توسط تخیل آدمی، باعث شد تا بسیاری از نویسندگان متقدم پیوند عمیقی را میان ذهن بیننده‌ی فیلم و خود فیلم مشاهده کنند که آنها را به این سوق داد تا فیلم را به مثابه بازتاب معنی متفکرانه‌ای به شمار آورند. اما قیاس صحیح با تفکر انسان غریب می‌نماید، زیرا فیلم بسادگی در تفکر و ادراک ما متفاوت است. فیلم در ابتدا درونی (سابجکتیو) و در نگاه فرمال، عینی (ابجکتیو) به نظر می‌آید.

فیلموسوفی(1) مطالعه فیلم به عنوان اندیشیدن است و تئوری هستی فیلم و فرم فیلم، هر دو را در برمی‌گیرد. «فیلم-ذهن»(2) تئوری فلسفه از هستی فیلم است، خاستگاه تصاویر و اصواتی که ما تجربه می کنیم، مقدم بر آفرینش روایت (روایت برای فیلم تنها راه مفری است تا به روی کاغذ آورده شود). بدین ترتیب فیلموسوفی بسط و یکپارچگی تئوری‌های فرم فیلم و ارایه‌ی پیش‌روایت است. مفهوم فیلم-ذهن قرار نیست تا جایگزینی برای مفهوم روایت باشد، اما به سادگی به طبیعت تقلیل دهنده تئوری‌های روایت گویی و محدودیت‌های انگاره راوی اشاره می‌کند. فیلم-ذهن شرح تجربی فیلم نیست، بلکه فهم ادراکی کنش‌ها و وقایع فیلم است. فیلم-ذهن تاثیری خارجی، بودنی استعاری یا چیزی نامرئی نیست. آن، به خودی خود در فیلم وجود دارد، آن فیلم است که خود را به مباحثه درونش رهنمون می‌کند. دو منظر برای فیلم-ذهن وجود دارد: آفرینش دنیای فیلم به شکل فهرست‌وار ابتدایی از انسان‌ها و اجزای قابل بازشناختی و طرح و بازتصویر کردن این دنیای فیلم.

این طرح و بازتصویر کردن از دنیای ابتدایی فیلم در اینجا «اندیشه‌ی فیلم» نامیده می‌شود. با اهمیت آن که این فرض، مقایسه مستقیمی بین ذهن آدمی خلق نمی کند؛ اندیشه فیلم به قدر کفایت متفاوت است تا هرگونه مقایسه سختگیرانه‌ای را انکار کند، بلکه اینجا مقایسه‌ای کارکردی وجود دارد: پایداری فیلم، معنی پایان‌ناپذیر و طرز برخورد با کاراکترهایش و فضاها به عنوان (نوعی جدید) از اندیشه تصور می‌شود. استعارات پدیدارشناسانه از اداراک بشری معانی موجود از فیلم را محدود می کند؛ دوربین به کاراکتر دیگری مبدل می‌شود و هرگونه حرکات فاقد شباهت به انسان دوربین نشانه‌های افراطی تهی یا بازتابی انعکاسی خواهد بود. یک عبارت سخت‌گیرانه در سینمای دلوز(3) برای فهمیدن فیلم به مثابه اندیشه مفید است: «این یک دوربین است و نه یک دیالوگ که توضیح می‌دهد چرا قهرمان پنجره عقبی پایی شکسته دارد» (عکس‌های ماشین مسابقه و دوربین شکسته در اتاقش) (4). اندیشه‌ی فیلم آن کنشی از فرم فیلم است که مقصود فیلم - ذهن را دراماتیزه می‌کند.

به علاوه، مفهوم اندیشه فیلم در دو جهت، ارگانیک است: فرم را گرفتار محتوا می‌کند و دیگر این که به نرمی به زبانی منتج می شود که فیلم را توصیف می کند که بدون تلاش و بطور مطلق بر تجربه مخاطب اثر می‌گذارد. یک رابطه اساسی بین مفهوم با فیلم با زبان با تجربه (با فلسفه). همزمان، فیلم بیشتر اندیشمند و نیز انعطاف پذیر و آزاد می‌شود تا معنای مجازی هرچیز را نشان دهد. از این گذشته راوی نامعتبر و نمای غیر ذهنی pov هر دو بیشتر و بیشتر عوامانه می‌شوند. برای به کار بردن این فرم‌های جدید تئوری و نقد فیلم زبان توصیفی بیشتر شاعرانه‌ای برای فرم فیلم نیاز است. مفهوم اندیشه‌ی فیلم به معنی آن است که تمام فیلم بر آن است تا تمام حرکات فرمال را مهم یا شاید معنادار کند، بدین سان به مخاطب کمک می کند پیچیدگی‌های فرمی و چرخش‌های فیلم را شرح دهد. حالا سبک فیلم به عنوان منظور دراماتیک خود فیلم دیده می‌شود.

تصور کلی اندیشه‌ی فیلم سبک را بخشی از کنش می‌کند و تجربه فیلم بدل به نوعی حس ارگانیک می‌شود زیرا سبک با روابط مفهومی طبیعی، متفکرانه، انسانی به معنا متصل شده است که فرم‌های فیلم را بیش از آن که تکنیکی کند، دراماتیک می کند. در فیلموسوفی فرم ضمیمه ای بر محتوا نیست، اما به سادگی خود بیشتر محتوا (فقط برای طبیعتی متفاوت) است. نحوه ای که یک شخص فیلمبرداری می‌شود فقط به عنوان یک شکل استعاری غیر مستقیم آن شخص دیده نمی‌شود، بلکه شایسته کاراکتر آن شخص یا یحتمل تفکر موجود در فکر فیلم از آن شخص است. در این وجه است که مفهوم اندیشه‌ی فیلم پیوند بین فرم و محتوا را سازماندهی می‌کند. در ترکیب کامل سبک با تفکر فیلم (و نه ضمیمه ای بر عمل متحوای اصلی)، فیلموسوفی امیدوار است تا تجربه مخاطب را گسترده کند و عمق دهد. سبک همیشه حاضر است و همیشه ترکیب کاملی با کنش‌ها و رویدادها دارد و فیلموسوفی به سادگی و به شکلی هالوستیک(5) کنش‌های فیلم را به موتیف‌ها و مقصودهای متفکرانه دراماتیک مقید می‌کند.

آشکارترین دلیل بازتصور کردن فیلم به مثابه اندیشه تغییر در نحوه صحبت ما درباره فیلم است. کاری که اول از همه لازم است صورت گیرد برجسته کردن ارزش و اهمیت تصویر و صدا است، چیزی که به سادگی در رابطه مستقیم از میان انبوه مطالعات سینمایی فراموش می‌شود. در این وصلت بین فیلم و مخاطب، محتوای فیلم به وسیله معانی «مناسب» استنتاج شده از مفهوم اندیشه‌ی فیلم پیشرفت می‌کند. یکی از خواسته های قلبی پروژه آن است تا احتمالات فیلم (از تمام تصویر - صداهای متحرک) را به وسیله بازآفرینی زبان توصیفاتش عوام پسند کند. درباره قدرت و تاثیر قدرتمند تصاویر بسیار کم نوشته شده است؛ نوشته‌ای بر فیلم که برای عوام است، به طور نزدیک منحصرا به طرح، بازیگری و ارجاعات فرهنگی سوق می‌یابد. استدلال من آن است که بازاندیشی فیلم به عنوان اندیشه، امیدوارانه اجازه ورود شاعرانه‌تری را به بینش فیلم می‌دهد. فیلموسوفی تنها پیوندی را بر اندیشه به فیلم تقدیم نمی‌کند (نه فقط علاقه‌ای برای هم‌سنجی) ، بلکه تحلیل فیلم را به عنوان قسمی از خودش از اندیشه به او می‌بخشد. این صرفا سوالی برای رفع معمای «چه چیزی هستی فیلم را می‌سازد» نیست، زیرا این تنها همان قدر مهم است که چگونه ما تئوری اش را، زبان بیان تصویری‌اش را، و نقش بیانی‌اش را بسازیم.

گذشته از این اگر فیلم عملی اندیشمندانه است، پس (یحتمل) فلسفی هم هست. فوکوس کردن، قطع کردن، حرکات دوربین، صدا، فریم بندی و... همه به یک رابطه قطعی برای بیان داستان می‌اندیشند. یقینا برای خاص کردن ایده ها، شکل‌ها و رنگ‌هایی وجود ندارند، در غیر این صورت فیلم به ارتباط (6) تنزل می‌یابد. فلسفه ایده‌ها را جهت دقیقی تولید می‌کند و فیلم اندیشه شاعرانه‌ای است که می تواند غیر مستقیم فلسفی عمل کند، یک تفکر فاقد زبان که ویتگنشتاین (7) در محاوره روزمره آن را غیرممکن دیده بود. و این ما هستیم که اگر بخواهیم تفکر فیلم را کامل می کنیم، و تصمیم می‌گیریم چه ایده‌هایی از سینما حاصل شوند. فیلموسوفی سرانجام قصد دارد تا تصویر را توسط رها کردن ظرفیت اندیشمند فیلم از جایگاه ثانوی در فعل و انفعال انسانی و... آزاد کند. برای این کار توجه پروژه سرانجام به تاریخ فسلفی و دلالت‌های ادراکی فیلم برمی‌گردد. چگونه فسلفه کوشش کرد تا با تصاویر بیاندیشد؟ چگونه ما عملا اندیشه فیلم را به مسائل و مباحث فلسفی رایج متصل می‌کنیم؟ ما چگونه توانستیم این اندیشه غیر ادراکی را برای فلسفه بکار بندیم؟ در حرکت به سوی فهمیدن تنها چیزی که می تواند متفکرانه سینمایی شود، پروژه (فیلموسوفی( کوشش می کند تا «فلسفه» را در جنبش ها و فرم های فیلم بیابد. اگر این نوع جدیدی از اندیشیدن است برای اندیشه ما چگونه معنی می‌دهد و فیلم چه چیزی را می‌تواند فلسفی گونه تصور کند؟


نوشته شده در دوشنبه 87/7/8ساعت 5:58 عصر توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

فیلمی که قرار است ترسناک باشد!  

سینمای جهان

فیلم مرد حصیری محصول سال 2006، پس از  اکران در جشنواره فجر سال گذشته در بخش سینمای معناگرا این روزها بر پرده سینماهاست.

در مورد این که این فیلم معنا گرا خوانده می شود شاید بهتر است تکلیفمان را با واژه  معنا گرا مشخص کنیم .فیلم مرد حصیری با هیچ وصله ای در این دسته بندی اخیر جا نمی‌گیرد  مگر این که ترسناک بودن فیلم تعبیر به معنا گرایی شود و الا حضور  یک فرقه  افراطی تخیلی در یک فیلم  و نمایش مناسک آنها نمی تواند به آن بار معنایی ببخشد،  هر چند این تعبیر معنا گرایی ظاهرا هنوز تعریف مشخصی ندارد و هر فیلمی را بر اساس سلیقه  می توان در این تعریف گنجاند .

 نیل لابوت ،کارگردان فیلم با داشتن فیلم‌هایی مثل  پرستار بتی (2000) و دارایی (2002)و  شکل چیزها(2003) در کارنامه خود،این بار در تلاشی نسبتا نا فرجام   فیلم ترسناک و موفق مرد حصیری به کارگردانی رابین هاردی با فیلمنامه آنتونی شافر در سال 1973 را، با همان نام بازسازی کرده است.

 در این فیلم  نیکلاس کیج در نقش مامور پلیس کالیفرنیا با نام  ادوارد مالوس  ، در یکی از روزهای کاری خود با حادثه دلخراشی روبرو می‌شود،  ادوارد،  ماشین مادر و کودکی را نگه داشته و در حین صحبت با آنهاست که در همین لحظه کامیونی با ماشین برخورد کرده و ماشین آتش می‌گیرد و تلاش ادوارد برای نجات جان مادر و دختر به جایی نمی رسد .

او پس از این حادثه مدام دچار ناراحتی عصبی است و در خواب و بیداری کابوس این تصادف را می‌بیند و برای فرار از این کابوس قرص های آرام بخش مصرف می‌کند، در همین حین نامه‌ای بدون نشانی  از نامزد سابق‌اش  (ویلو) به دستش می‌رسد. ویلو با گفتن این که دخترش در جزیره دور افتاده‌ای ناپدید شده از ادوارد می‌خواهد که به او کمک کند. با این که نسخه اصلی  فیلم مرد حصیری  در آن سال‌ها فیلم موفقی بود اما فیلم حاضر به رغم گرته‌برداری نسبتا کاملی از فیلم قدیمی  نمی تواند مخاطب را به دنبال خود بکشد .فیلم شروع نسبتا خوبی دارد و سکانس تصادف پس از روند آرام و بی‌تحرک ابتدای فیلم تا حدی تکان دهنده است و این  می تواند آغاز خوبی برای یک فیلم دلهره آور باشد اما از لحظه ای که مالوس برای جستجوی دخترک به جزیره می رود، وارد سیری غیر منطقی و غیر قابل باور می شویم. از همان ابتدا با تمهیدات اغراق آمیزی در رفتار ساکنان و نحوه زندگی آنها مواجهیم.

 از سویی آنچه که فیلم قبلی و عجیب بودن مردم جزیره را با توجیهی قابل قبول به تصویر می کشید یعنی فرقه مذهبی شرک آمیز اهالی جزیره، در این فیلم به صورت کاریکاتوروار و بی سلیقه ای تبدیل به ترسیم فمینیسم افراطی در معنای ضدیت شدید با مردان آن هم در فرمی بی‌رحمانه و اغراق‌آمیز شده است .

نیکلاس کیج

زنان جزیره در قالب موجوداتی عجیب و غریب و کینه توز ، کارشان  نگهداری از زنبور هاست و به تبعیت ازقوانین  طبیعت مثل  ساختار اجتماعی زنبورها در این جزیره هم مردها مثل زنبورهای نر وظیفه  کارگری را به عهده دارند و زن های حاکم بر جزیره از مردها صرفا به عنوان کارگرهایی لال و بی زبان و منفعل و فرمانبر استفاده می کنند. زنان که یکدیگر را خواهر می نامند، تحت نظر پیرزنی به نام سامرسیزل مراسم های عجیب و غریب مذهبی را برای الهه بزرگ برگزار می‌کنند. نحوه به تصویر کشیدن این نظام زن سالارانه و فمینیستی که فقط در جهت نفی مردان عمل می‌کند آن قدر اغراق آمیز و پر از کینه است که فیلم را از خط سیر مناسب ژانر خود خارج کرده و بیشتر از این که به عنوان فیلمی ترسناک باشد تبدیل به کاریکاتوری اغراق آ میز و فاقد معنی و روایتی شعارگونه علیه نظام زن سالاری شده است.

مرد در دام این زنان گرفتار شده و قرار است  برای مراسم امسال با کشاندن ادوارد به این جزیره اورا به عنوان قربانی در آدمک حصیری بزرگی بسوزانند. روند فیلم جوری است که نه فقط زنان را از فرط نفرت و بی‌منطقی و بی‌رحمی زیر سؤال می برد و به نوعی آنها را مجنون توصیف می کند ،بلکه در نقطه مقابل  مرد را هم که مثلا قهرمان داستان است ( و قرار است در انتها مخاطب از سوختن او شوکه شود) ،مانند ابلهی پرسر و صدا در وضعیتی مسخره قرار داده است درست مثل میمونی که در قفسی اسیر شده و توسط یک عده آدم بیمار و هیستریک مورد آزار قرار گرفته است. نتیجه اینکه تکلیف لابوت با خودش روشن نیست از سویی قصدش به سخره کشیدن و تخطئه نظام زن سالاری است و از طرفی  ،مرد قصه اش را آن قدر نادان و بی‌عرضه و ناتوان و سست شخصیت پردازی کرده که به راحتی و با یکی دو ژست فریبنده یا ترحم‌برانگیز ویلو سرش کلاه می رود وباقی مردان هم که وضعشان بدتر از ادوارد است و در سکوت و رضا تن به خواسته زنان داده اند.

اولین اشتباه لابوت به عنوان کارگردان ، بازسازی این فیلم از روی نسخه کلاسیک و قدیمی مرد حصیری است چرا که دوباره سازی فیلم های موفق به هر دلیل ، ریسک بزرگی است که احتمال شکست در آن زیاد است. درست مثل اقتباس از رمان‌های بزرگ و محبوب؛ در هر دوی این موارد احتمال اینکه کار خوب دربیاید و یا حتی در حد کار قبلی باشد بسیار پایین است .مثل گاس ون سنت که فیلم روانی هیچکاک را پلان به پلان بازسازی کرد و حاصل کار بسیار ضعیف از آب در آمد...مشکل روایت فیلم مرد حصیری وجود یک سری حوادث بی منطق است که با ورود ادوارد به جزیره  آغاز می شوند.

حوادثی که به رغم بر انگیختن حس مختصری از تعلیق و کنجکاوی در تماشاگر نمی توان آنها را ترسناک نامید. سیر حوادث در روند روایت و چیدمان وقایع منطق باور پذیری ندارد .هر فیلمی به فراخور ژانر و روایت و ساختار خود جهانی مخصوص به خود دارد .جهانی که مخاطب به محض ورود به آن به رغم درگیر شدن با داستانی ترسناک و یا حتی تخیلی باید بتواند آن را باور کند و از پس همین باور‌هاست که در ساختار کلی فیلمی ترسناک ، حس ترس در موقعیت‌های خاص تولید می‌شود . اما در مرد حصیری لابوت‌، نه تنها حس ترس ایجاد نمی شود بلکه بیشتر شاهد زنجیره‌ای از حوادث بی معنی هستیم که علاوه بر قهرمان فیلم ( نیکلاس کیج ) مخاطب را هم گیج و سردر گم کرده و به مضحکه می کشد و حاصل کار پازلی رنگارنگ از وقایعی است که با کابوس های ادوارد آمیخته شده و می خواهند ترسناک باشند اما  به جای آن گاهی با واکنش های شتابزده  ادوارد به کمدی نزدیک می‌شوند.لابوت تلاش کرده تا تصویری بیمارگونه و روان پریش از زنان فیلمش نشان دهد. زنانی که به خاطر سال‌ها ظلم مردان ، حالا کاملا بر عکس عمل کرده و به نوعی مردان را به بند کشیده اند اما این تصویر بیش از آن که منتقدانه باشد،  انتقام جویانه است .زنان حتی آنها که چهره هایی معصوم دارند آن قدر پلیدند که هر ابراز توجه و محبت آنها هم از سر دروغ است .

نیکلاس کیج در نقش شخصیت اصلی فیلم با وجود کارنامه‌ای درخشان در بازیگری در طی سال‌های متمادی ، این بار چندان چشمگیر ظاهر نمی شود و شاید به تبع شخصیت پردازی ضعیف ادوارد در فیلمنامه ، بازی او هم بسیار عجولانه و نسنجیده است .  این کاراکتر آن قدر ابله به نظر می رسد که اصلا در قالب پلیس پذیرفتنی نیست. در مجموع می توان ضعف عمده فیلم را نا کار‌آمد بودن کارکرد اصلی آن در ژانر خود دانست، اگر از یکی دو پلان غافلگیر کننده بگذریم فیلم اصلا ترسناک نیست .حتی پلان هایی که در کابوس ادوارد می بینیم یاحوادثی  که در دل سیاهی شب و در پی اتفاقات عجیب برای ادوارد پیش می آید آن قدر پراکنده و بی ربط و مصنوعی‌اند که نمی‌توانند تاثیر‌گذار باشند.

 حتی سوختن ناباورانه  ادوارد در آتش هم  بیشتر به شوخی شبیه است تا این که مخاطب را دچار دلهره کند . کارگردان تلاش خاصی در جهت میزانسن دهی خوب و ایجاد ساختاری که بتواند دلهره آور باشد، ندارد .موسیقی فیلم هم در فرمی بسیار کلیشه ای به رغم تلاشی نا فرجام در جهت ایجاد تعلیق ، حضوری آزار دهنده و تحمیلی دارد و به طور خلاصه باید گفت به نظر می رسد  نیل لابوت در بازسازی اثر مورد علاقه اش چندان موفق نبوده است و شاید بهتر است اصلا  سراغ بازسازی اثری که  به کمال خود رسیده نرفت و خاطره آن را در ذهن مخاطب مخدوش نکرد.

منبع : همشهری


نوشته شده در شنبه 87/4/8ساعت 5:25 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      
Design By : Pars Skin