سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























سین هشتم

به نام خدا

سوت و کور

می گفت: خیلی خوبه که تنها نیستیم، نه؟

منم با چشم تاییدش می کردم. دوست داشتم تا وقتی هست، خوب نگاش کنم و خوب بشنومش، نمی دونستم یه روز اینجوری پشیمون میشم. از اینکه چرا نمی گفتم...همیشه حرفایی رو می گفت که من دوست داشتم بشنوم...شاید مشکل از من بود...من، منم...حالا من تو کوپه قطارم و دارم ازش دور میشم...وقتی داشتم سوار می شدم، گفت: دلم برات خیلی تنگ میشه، کاش مجبور نبودی بری...مثل همیشه طوری حرف می زد که باورش می کردم و... اما... دیگه گذشته...حالا می فهمم اونم مثل من منتظر بوده...منتظر اینکه من شروع کنم و بگم، منم منتطر بودم اون بگه...همه ی حرفاش به این خاطر بود که من ازش دور نشم...هه!!!

وقتی قطار حرکت کرد دیدم که داره گریه می کنه...

حالا اونم مثل من تنهاس...

«خیلی خوبه که تنها نیستیم، نه؟»

"یه قطره آب وقتی از دریا جدا شه، درسته بازم آبه ولی دیگه دریا نیست...قطرَس!!!"

 

"به سفارش یه شب تلخ"

"برای یه دوست قدیمی ولی دور!"

30/3/1389


نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 4:20 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

اینم یه دو بیتی (البته از نظر تعداد ابیات نه قالب)

 

بی تو زمستانم چه ســـــــرد است

غروب جمعه هایـم پر ز درد است

آرزوهایم همــــــه در دست باد اند

بهار همرنگ پاییزم چه زرد است

 

5/3/1389


نوشته شده در دوشنبه 89/3/10ساعت 3:50 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

سلام عزیزان، امیدوارم از مطالب جدید خوشتون اومده باشه.

روز مادر بر همه ی مادران دلسوز ایران زمین مبارک باشه.

 

به نام خدا

یک سبد سیب

 

1: بستگی داره چقدر پول داشته باشیم

3: خب پولاتونو رو کنید ببینیم چقدر داریم

2: یعنی شما می گید سه نفری یه کادو بخریم؟

1: آره، چرا که نه؟ این پول من

2: من الان میام

1: نه ، تو نمی خواد.

3: اِ داداش چرا نمی خواد؟

1: خواهرتم پول بذاره؟

3: چرا نذاره؟

2: خودم دوست دارم

3:خودشم که دوست داره، تازه قراره باهم کادو بخریم.

1: من به جاش پول می دم

3: باشه

2: نمی خوام. این جوری باشه ، می رم خودم تنها یه کادو می خَرم.

1: حالا پولت چقدر هست؟

2: برم بیارم

3: تو پنجاه تومن می دی؟

1: آره...

2: اینم مال من، ده هزار تومن.

1: باشه، تو چی؟

3: منم بیست و پنج تومن تونستم جمع کنم.

1: میشه هشتاد و پنج تومن، چی بخریم؟

2: انگشتر

1: با هشتاد تومن؟!

3: نمیشه، بهتره یه چیزی بخریم که به دردش بخوره

1: مثلا لباس. چطوره؟

3: چه لباسی؟

2: مانتو

1: این همه مانتو داره، یه هفته پیشم یکی خرید

3: حتما باید لباس باشه؟

1: خب؟

2: وسایل آشپزخونه، مثلا از این دستگاه چندکاره ها که هم آسیاب می کنه هم سیب زمینی خلال میکنه هم ...

1: اونوقت می گه به فکر شکمشونن

2: نیستین؟

3: تابلو چطوره؟

1: کجا بزنیم؟ ... به نظر من پولو بذاریم تو یه پاکت تا هر چی خودش خواست بخره، این طوری خوب نیست؟

2: خب...

3: آره، خیلی خوبه

2: روش می نویسیم: "مادر عزیز روزت مبارک..."

 

تقدیم به مادرم

 


نوشته شده در دوشنبه 89/3/10ساعت 3:46 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

به نام خدا

آچار

1: خسته نباشی مشتی، سید میگه اون آچارتو چند دقیقه لازم داره

2: آچار؟

1: آره آچار

2: چه آچاری؟ آچار شلاقی ، فرانسه ...

1: نمیدونم فقط گفت آچار

2: خب برو بپرس ببین چه آچاری می خواد

1: خب مشتی همینایی که گفتی رو بده واست پس میارم

2: الان که فرانسه رو لازم دارم...چند دقیقه بدو بپرس...

1: آخه اونوره

2: قندهار که نمی خوای بری، اونور اتوبان دیگه

1: خب شلوغه

2: باشه، بدو زود بیا...

1: سلام اوستا...

3: چی شد؟ گرفتی؟

1: نه اوستا

3: چرا؟

1: گفت : آچار با آچار فرق می کنه

3:این جوری می خوای شاگردی کنی؟

1: خب اوستا...

3: اینو ببین...این چه آچاری می خواد؟

1: این؟ آچار آلن

3: آ باریکلا، بدو به سید بگو اگه آچار آلن داره، بده

1: باشه اوستا

3: دست خالی برنگردی؟...

1: مشتی! میگه آچار آلن می خواد، داری؟

2: آلن؟ نه، آلن ندارم، آلن به کار من نمیاد...

1: از همسایه هات نمیتونی جور کنی؟

2: کدوم همسایه؟ دوروبرتو نیگا کن، اینجا اتوبان، یا به قول شما جوونا بزرگراه. اینجا منمو سید.

1: خدافظ مشتی. راستی ساعت چنده؟

2: ساعت ندارم ولی فکر کنم دم ظهر باشه...

 

"برای آبجی کوچولو"


نوشته شده در دوشنبه 89/3/10ساعت 3:42 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

به نام خدا

قرار

بگی نگی دم دمای صبحه. هنوز نخوابیدم، خوابمم نمیاد. ساعت دو نشده بود که از خونه زدم بیرون. از کوچه پس کوچه می رفتم، آخه از شلوغی خوشم نمیاد. امشب ماه کامل کاملِ، به قول بچه ها : ماه شب چهارده س...

اینجارو می بینید، قبلنا که بچه ها دانشگاهی نشده بودن جمع می شدیم اینجا و بازی می کردیم، بیشتر فوتبال یا... والیبال. خوش می گذشت. الان یادم نیست آخرین باری که اینجا جمع شدیم کی بود، سه یا شایدم پنج سال پیش بود...نمی دونم.

تو این چهارده شبی که میزنم بیرون همیشه از اینجا رد میشم و یادی از بچه ها میکنم. نمی دونم، اونام یادی از من می کنن یا نه!

فکر کنم دیگه کم مونده اذان بگه، دیروز ساعت 5:37 اذان گفت...

الان بچه ها منتظرن، آخه ساعت 5 قرار گذاشتیم بریم بدوییم. البته اینم بگم این بچه هایی که الان باهاشون قرار دارم با بچه هایی که با هم می رفتیم تو اون زمین فوتبال بازی می کردیم فرق می کنن، اونا همسایه ان اما اینا همکار. الانم دیرم شده، با خودم فکر می کردم اگه دو راه بیفتم پنج می رسم ولی مثل اینکه اشتباه فکر کردم. آدمیزاد دیگه، جایزالخطاس...

ساده س، نه؟

شبگرد


نوشته شده در دوشنبه 89/3/10ساعت 3:40 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

به نام خدا

فرار!!!

 "از تنهایی مگریز و به تنهایی نیز مگریز، گاهی آن را بیاب و مجالی ده برای آرامش" «آبجی کوچولو»

در این هیاهو و شلوغی...

زمانی که هیچ کس به یاد تنهایی کسی نیست و همه سرگرم با اطرافیانشان با شوق از آینده صحبت می کنند و سرمست از "حال" هستند... کسانی زندگی می کنند، با اینکه در "حال" می زی اند ولی شوق زیستن ندارند.

در این هیاهو که همه ادعای دوستی و نزدیکی دارند شاید تعداد آنان که واقعا ابراز صمیمیت کنند کمتر از انگشتان دست – حتی یک دست- باشد ولی حتما یک نفر امینت خواهد بود که با دوستی با او آسوده خاطر خواهی شد و امنیت خاطر خواهی داشت ولی یافتنش به آسانی یافتن یک دوست پرمدعا نیست؛ شاید او بارها از کنارت گذشته باشد ولی تو خسته از دوستان پوشالی، او را نیز ندیده باشی...

من از یافتن یک همدم حرفی نزدم بلکه فقط و فقط منظورم دوست است، پس کلمه ی همدم را از ذهن خود پاک کنید یا هر کلمه ی معادل دیگر را...

در این دنیا آنقدر سرت خلوت هست و خواهد بود که وقتی اولین کسی را که به تو ابراز دوستی می کند، می پذیری و قرص و محکم پیمان دوستی با او می بندی ، غافل از اینکه او این کار را برای تو نخواهد کرد...

وقتی خود تنهایی، بیشتر می پسندی، دوستی داشته باشی که او هم تنها باشد و "مانند تو" و اگر غیر از این باشد، دل مُرده خواهی شد و شاید افسرده !... و وای به آن روز که او را با کسِ دیگری ببینی، سخت خواهد بود ولی چه می شود کرد...

شاید عادت کردن خوی خوبی نباشد ولی ما بدون آنکه بدانیم به چیزهایی عادت کرده ایم، بهتر است به تنهایی هم عادت کنیم...(اگر تا حال این اتفاق نیفتاده باشد!)

برای دوری از هیاهوی ادعاها بهتر است تنها باشیم یا فرار کنیم به سوی تنهایی که تنهایی سکوت است و سکوت آرامش به همراه دارد... ولی ... تا وقتی که یک دوست همانند پیدا کنیم.

"بارها دوستی وفادار برای عزیزانم بودم ولی آنها مرا عزیز نداشتند..."

یک ضرب المثل غیر ایرانی هست (احتمالا روسی؛شاید!) که می گوید:

"دوستان امروز ، دل شکستگی های فردا !"

 

یادداشتی به یک دوست!

 


نوشته شده در دوشنبه 89/3/10ساعت 12:0 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

به نام خدا

آخر هفته

یه تراکت بود، آره خوب یادمه، رنگش زرد بود، می گفت دوستش بهش داده و گفته : بده به اهلش؛ آخه زیر تراکت نوشته بودن: با ارائه ی این برگه از 25% تخفیف بهای بلیط برخوردار شوید.

2: سلام، بذار خودم بگم، حتما همون دوستت که بهت قول داده بود، سرکارت گذاشته، ها؟

1: بدجور پیچوند، اول زنگ زد دیگه نمیام، دیدی که که بهت گفتم سرِ میدون وایستا 10 دقیقه ای اونجام، حالا بعدش زنگ زده، الان میام، منم وایستادم کتابو بهش بدم...

2: دوییدیا، نفس نفس می زنی، هنوز شروع نشده

1: نه بابا به خاطر این ندوییدم که ، به خاطر تو دوییدم تا قبلش با هم باشیم.حالا بریم بالا بلیط بگیریم... راستی بلیط که نگرفتی؟

2: نه وایستادم تو بیای دیگه ...

1: نوکرتم... از دیروز شلوغ تره، خدا کنه جا واسه ما باشه، آخه صندلیا 209 تاس.

2: می خوای بشمارمشون؟... آقا دو تا بلیط...

3: دوتا؟

1: آره مرسی

3: اینم دوتا

2: بذار جیبت بعدا با هم حساب میکنیم.

1: آخه...

2: بذار کاریت نباشه

1: مرسی... بازم خجالت دادی.

2: اِ... بازم داری از اون حرفا می زنیا، ناسلامتی ما رفیقیم، دوستیم باهم.

1: آب می خوری؟

2: نه

1:بیا بابا اینجا آبسرد کن هست

2:خودت بخور بعدش بریز واسه من...

1:بیا بگیر

2:خودت؟

1:بخور ناز نکن.من یه سر برم پایین الان میام.

2: باشه من همین جا می شینم به حوریان بهشتی نیگا می کنم...

1: سلام ، کی اومدین؟

4: الان...چه خبر؟ به خاطر تعریفای تو اومدیما، اگه صداش خوب نباشه باید پولمونو پس بدی

1: به من چه؟... نترس پشیمون نمی شید...خوبه

5: راست میگه دیگه، پنج تومن دادیم بلیط گرفتیم آخر هفته ای خوش باشیم.

1: ارزششو داره

5:کی شروع میشه پس؟

1: یه ربع دیگه. سلام آقا، ممنون...

4: مگه قرار نبود هفت شروع شه؟

1: تاخیر تو این شهر عادیه.حالام چیزی نشده یه ربع گذشته ولی احتمالا یه ده دقیقه ای شروع شه.

5: ببینیم دیگه

1: کار بار؟

4: فعلا که هیچی

5: این WC کجاس؟

1: طبقه ی دوم، ته سالن. دوستم پایینِ برم پیشش تنها نباشه، فعلا...

4: خدافظ...

2: اومدی؟

1: آره، بریم بالا، درو باز می کنن سرمون بی کلاه می مونه

2: بریم. سه طبقه ولی آسانسور نداره.

1: اینجا این جوریه به دل نگیر، بی خیال. بیا، ذرم باز کردن.ببین جلو نمی ریا، آخرین ردیف می شینیم تا به همه جا دید داشته باشیم.

2: صداش خوبه دیگه؟

1: اگه دوست منه که می گم خوبه تا سلیقه ی تو چی باشه؟

2:عین تو.

1:هیچی دیگه... واستا اینا برن تو، آخر سر ما می ریم.

2: باشه ، اینجا تو مختاری، حرف حرفِ توئه.

1: عزیزی... آقا دو نفر...

2: سلام آقا... خسته نباشین.

 

«برای آبجی کوچولو»


نوشته شده در شنبه 89/3/8ساعت 5:55 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

سلام دوستان عزیز... امیدوارم حالتون خوب باشه و همیشه دلی شاد و پاک داشته باشید...

تقریبا یه 10 ماهی نبودم به علت بعضی مشکلات کاری...

ولی از امروز به بعد دیگه هستم باهاتون...

امیدوارم بتونم مطالب خوبی براتون پیدا کنم و بنویسم...

شمام قول بدید که اگه از نوشته های من خوشتون اومد با اسم (یزدان)  تو وبلاگتون یا هر جای دیگه استفاده کنید...

همیشه صادق باشید تا باهم بودن برامون شیرین تر از همیشه باشه...

 فعلا تا مطالب دیگه خداحافظتون باشه...

شاد باشید و دیگرانم شاد کنید...


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/5ساعت 8:25 عصر توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

                       آنتو‌ن پاولوویچ چخوف

                  روز 17 ژانویه مصادف با سالروز تولد آنتو‌ن پاولوویچ چخوف

                  نویسنده و نمایشنامه نویس بزرگ روسی است . آنتون چخوف، فرزند

                  پاول ویوگنیا چخوف، درروز 17 ژانویه سال 1860 در تاگانروگ، شمال

                  قفقاز، متولد شد.

                  پدر بزرگش یک رعیت برده بود، اما از راه تجارت، ثروتی اندوخت و

                  توانست آزادی خود و خانواده‌اش را بخرد. پدرش در یک دفتر

                  بازرگانی کارمند بود و پس از چندی دکان خواربار فروشی باز کرد.

                  اما علاقه‌اش به موسیقی بیش از علاقه‌اش به حرفه‌اش بود و در

                  نتیجه، در 187? ورشکسته شد و خانواده اش به مسکو نقل مکان کرد

                  اما او به قصد تمام کردن مکتب در زادگاه خود ماند.

 

                  آنتون در بیست سالگی برای تحصیل در رشته‏ پزشکی به مسکو رفت و از

                  همان زمان انتشار داستانها و طرح‏های طنز آمیزش را با امضاهای

                  مستعاری نظیر " برادر برادرم " و "طبیب بی‏بیمار" در نشریات آغاز

                  کرد. مجموعه داستانی که در سال ???? از او به چاپ رسید آنچنان

                  موفقیت‏ آمیز از آب در آمد که او توانست حرفه‏ پزشکی را رها کند

                  و اوقاتش را تماما به کار نوشتن اختصاص دهد.

 

                  چخوف سالهای آخر عمرش را در شهر یالتا در منطقه کریمه و دور از

                  مسکو گذراند و پس از آنکه در سال ???? به خونریزی ریه دچار شد،

                  باقی عمر را در انزوای نسبی گذراند و سرانجام در ?? ژوئیه ????

                  در یک آسایشگاه مسلولین در بادن وایلر آلمان درگذشت و جسدش در

                  صومعه نوو دویچ در مسکو به خاک سپرده شد.

 

                  سالشمار زندگی آنتو‌ن پاولوویچ چخوف:

 

                  1860-‌ تولد در هفدهم ژانویه، شهر تاگانروگ در جنوب شرقی روسیه،

                  واقع بر کرانه دریای آزوف.

 

                  1876- ورود به دبیرستان شهر تاگانروگ در شانزده سالگی.

                  - مهاجرت خانواده به مسکو بدلیل ورشکستگی پدرش.

 

                  1877- نوشتن نخستین نمایشنامه اش با نام " یتیم " در سن 17 سالگی

                  .

 

                  1879- اتمام دوره دبیرستان در 19 سالگی.

                  - پیوستن به خانواده و عزیمت به مسکو.

                  - پذیرفته شدن در دانشگاه مسکو در رشته پزشکی.

                  - شروع کار در روزنامه‌ها و مجلات فکاهی و نوشتن داستانواره های

                  کوتاه با امضاء " آنتوشا چخونته " آنهم بمنظور کاستن از فقر و

                  کمک به اقتصاد خانواده.

 

                  1880- نوشتن داستان " هزار و یک شهوت ".

                  - عزیمت به مسکو برای تحصیل در رشته پزشکی .

                  - انتشار داستانها و طرحهای طنز آمیز با اسمهای مستعار نظیر "

پایان


نوشته شده در سه شنبه 88/5/20ساعت 4:5 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

برادر برادرم و طبیب بیمار " در نشریات .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " یک دست و دو هندوانه " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " پیش از ازدواج " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " پدر جان " .

 

                  1881- نوشتن داستان کوتاه " در واگن " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " محاکمه " .

 

                  1882- نوشتن نخستین داستان جد‌ی " زن ارباب " .

                  - خلق داستان " گلهای دیر هنگام " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " نسیان " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " اعتراف " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " داس سبز " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " خبرنگار " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " اسکولاپ های روستایی " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " سار از درخت پرید " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " کدام یک از سه " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " زن ارباب " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " کالای جاندار " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " نوشداروی بعد از مرگ " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " دو رسوایی " .

                 - نوشتن داستان کوتاه با نام " ماجرای گند " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " بازار مکاره " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " بارون " .

 

                  1883- خلق داستان " آینه ترک‌ خورده " .

                  - نوشتن داستان " کبریت سوئدی ".

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " خوشحالی " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " نزد سلمانی " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " سپاسگزار " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " زن بی اوهام " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " در حمام " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " بی عرضه " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " به نقل از یک پرونده " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " طبع معمایی " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " گفت و گو " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " دزد " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " مادر زن وکیل " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " مرگ یک کارمند " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " بچه تخس " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " کبریت بی خطر " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " چاق و لاغر " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " آلمانی حق شناس " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " قیم " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " به اقتضای زمان " .

                  - نوشتن داستان کوتاه با نام " در پستخانه " .

ادامه دارد...


نوشته شده در سه شنبه 88/5/20ساعت 4:4 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >
Design By : Pars Skin