سین هشتم
اوضاع سیاسى - اجتماعىِ عصر فارابى همان طور که در فصل سوم این بخش خواهد آمد، فارابى احتمالاً در عصر خلافت معتضد (279 - 289 ق) وارد بغداد شده است و با توجه به وفات وى در سال 339 حیات علمى، فرهنگى و سیاسىِ او هم زمان با خلافت هشت تن از خلفاى عباسى بوده است.(1) بنابراین، به جهت اختصار، تنها اوضاع سیاسىِ همین مقطع تاریخى را، یعنى از آغاز نیمه دوم قرن سوم تا پایان نیمه اول قرن چهارم، بررسى خواهیم کرد، مگر آن که براى ریشه یابىِ تاریخىِ برخى از مباحث، ضرورتاً از این زمان فراتر برویم. عده اى از مورخان، عصر عباسى را به دو یا سه دوره، دوره طلایى، دوره تمدن و دوره انحطاط تقسیم مى کنند(2) و نوعى اتفاق نظر وجود دارد مبنى بر این که دوران انحطاط، از زمان المعتصم (218 - 227) و فرزندش، الواثق بالله شروع شد و تا آخر دوره خلافت عباسى ادامه یافت؛ اما در آغاز خلافت معتضد بالله (279 - 289) اوضاع سیاسى بسیار آشفته بود که یکى از عوامل آن را مى توان همان عملکرد بد پیشینیان دانست. در زمان معتصم، او براى مقابله با نفوذ روز افزون سربازان ایرانى، غلامان و مزدوران ترک را به عنوان گارد محافظ خلافت، به کار گمارد که گفته شده شمار آنان به چهار هزار نفر مى رسید. سرانجام، رفتار خشن آن ها با مردم بغداد غیر قابل تحمل شد و دارالخلافه، ناچار گردید بر ضد آنان مسلح شود. بنا به نقل سیوطى، در تاریخ الخلفاء، خلیفه در سال 220 دستور بناى سامرا را صادر کرد و بدان جا منتقل شد تا اگر از لشکریان خلافى سر زند، او را مقامى حصین باشد. هندوشاه نخجوانى، مورخ قرن هفتم هجرى در تاریخ خویش آورده است که «روزى معتصم نشسته بود و پیرى بغدادى پیش آمد و گفت: یا ابا اسحاق!. لشکریان خواستند او را تنبیه کنند؛ اما معتصم مانع این کار شد و گفت: اى شیخ! چه کار دارى؟ پیر گفت: خدا تو را جزاى نیکو ندهد. مدتى با ما همسایگى کردى و عاقبت، ما را از ترکان تو رنج رسیده و مى رسد، خانه هاى ما ازدست فرو گرفته اند و کودکان ما را یتیم کرده و زنان را بیوه گردانیده. واللهِ العظیم که ما با تو به تیر سحرگاهى حرب مى کنیم. معتصم در خانه رفت و تا یک هفته از خانه بیرون نیامد و چون یک هفته بگذشت، بیرون آمد و تا سرّ من رأى (سامرا) برفت. آنجا شهرى بنا نهاد و این حال، در سنه دویست و بیست و یک قمرى بود.»مرکز خلافت در سامرا بود تا آن که معتضد در سال 279 هجرى به خلافت رسید و بغداد را به پایتختى برگزید. او اگر چه ظاهر را دگرگون کرد، اما نتوانست قدرت را از دست لشکریان خارج کند. بنابراین، خلیفه از اقتدار کافى برخوردار نبود، بلکه بیش تر، آلت دست سپاهیان و غلامان ترک نژاد بود و چون بحران اقتصادى و فقر و قحطى وجود داشت، خلیفه نتوانست مقررىِ سپاه را به طور منظم پرداخت کند و بر آن ها مسلط شود. از این رو نارضایتىِ لشکریان به صورت تمرد و نافرمانى خودنمایى مى کرد. از سوى دیگر، عملکرد خود خلفا موجب شده بودکه دستگاه خلافت، به تدریج از درون پوسیده شود و آشفتگىِ سیاسى، تجزیه جغرافیایى،کشمکش هاى فرقه اى، مشکلات اقتصادى و عوامل خارجى، پایه هاى قدرت را متزلزل سازند. ویل دورانت چهار عامل ضعف حکومت عباسى در این دوره را چنین برمى شمرد: فساد دربار، اختلافات مذهبى، کشمکش هاى سیاسى و بحران اقتصادى. او مى نویسد: پیش از آن که حکومت به دست نیروهاى خارجى سرنگون شود، عوامل داخلى کار آن را به تباهى کشانیده بودند. قدرت خلفا به دلیل افراط در شرابخوارى، شهوترانى، عیاشى و بیکارى، سستى گرفته بود. برخى خلفاى ضعیف النفس بر تخت نشستند که از مشکلات حکومت به لذت هاى سستى زاى حرم پناه مى بردند ... و خصایل جنگى شان را از بین برد. مسلماً زبونى و آشفتگى، نمى توانست دست نیرومندى را که براى متحد کردن این مخلوط پراکنده ولایات و قبایل لازم بود، پدید آورد. از اختلافات نژادى و اقلیمى، شورش ها پدید آمد، به طورى که عرب، ایرانى، شامى، بربر، مسیحى، یهودى و ترک، فقط در کار تحقیر همدیگر متفق بودند. بدتر از همه، در دین اسلام، که سابقاً مایه وحدت و اتفاق نظر بود، تفرقه افتاد، فرقه ها زاد، اختلافات سیاسى و جغرافیایى را سخت کرد، قحطى و فقر عمومى، از یک طرف، و زورگویى مأموران مالیاتى، از طرف دیگر، زندگىِ اقتصادى را دچار بحران کرده بود ... ضعف پایتخت از لحاظ فعالیت سیاسى و نیروى جنگى، ولایت هاى دولت را به تفرقه داد و حکام محلى، در منطقه خویش حکومت مستقل داشتند و پایتخت خلافت، بر آن ها تسلطى ناچیز و ظاهرى داشت. آن ها در فکر دائمى کردن و بلکه موروثى نمودن منصب خود بودند.بدین سان گستردگىِ جغرافیایىِ جهان اسلام، در قرن نهم هجرى، که تحت لواى اسلام متحد شده بود و به تعبیر دولا ندلن، یکى از پدیده هاى شگفت تاریخ را به وجود آورده بود،(5) به تدریج رو به تجزیه و فرو پاشى نهاد و خلفا که مردمى بى اعتماد و سختگیر بودند، سادگىِ پیشینیان را به کلى از یاد بردند و مانند پادشاهان قدیم مشرق، با شکوه و تجمل بسیار زندگى مى کردند. در بغداد، علاوه بر درباریان، زمینداران بزرگ، که صاحب رعایا و بردگان فراوان بودند و هر یک، نیروى جنگىِ خاصى براى خود داشتند، جان گرفتند. در نواحىِ جداگانه قلمرو خلافت، امیرنشین هاى خود مختار بسیارى تأسیس گردید و خاندان هاى امیران محلى به وجود آمدند؛ از جمله، خاندان سامانیان در آسیاى میانه به حکومت رسید که بخارا، پایتخت آنان، از لحاظ شکوه و جلال با بغداد رقابت مى کرد. خلافت بغداد، رفته رفته به یک رشته نواحى، که تحت اقتدار شاهزادگان یا امیران قرار داشت، تجزیه شد. منازعات داخلى، کشور را به ویرانى کشاند و اقتصاد مملکت را از هم گسیخت و شورش هاى قرون نهم به بعد و هجوم ترک ها رونق خلافت بغداد را متوقف ساخت.(6) خلفاى عباسى، کم و بیش به وضعیت آشفته و بحرانى مملکت پى بردند و به فکر چاره برآمدند. وقتى الراضى بالله (322 - 329) روى کار آمد و متوجه وضعیت بحرانىِ دولت و نیز خزانه خالى و تمرد سپاهیان و انتقاد شهروندان شد، تصمیم گرفت به اوضاع سر و سامانى بدهد. بر این اساس، نهاد جدیدى به نام «امیرالامرا» را تأسیس کرد تا برخى از مسئولیت هاى سیاسى نظامى و مالى را بر عهده گیرد و از بار سنگین آن بر دوش خلیفه بکاهد. تعبیر بروکلمان این است که «التمس الخلیفة ظهیراً جدیداً یستندالیه»(7) و ابن اثیر در کامل مى نویسد: «لمّا رأى الراضى وقوف الحال عنده الجأته الضرورة الى ان راسل ابابکر محمد بن رائق».سرانجام الراضى تحت فشار شرایط سیاسى، محمد بن رائق را به این منصب گماشت و مسئولیت سپاه واداره امور مالى و خراج و نفقات و امور سیاسى و دیوانى مربوط به همه مناطق را به او سپرد. جالب است که امیرالامرا به محض تحکیم پایه قدرتش، به این ها قانع نشد و خواهان مشارکت در امور اختصاصىِ مربوط به خلیفه شد و خلیفه نیز با آن موافقت کرد. از آن پس، بر سر منبرها، در کنار اسم خلیفه، به اسم امیرالامرا نیز خطبه مى خواندند و امیرالامراءهاى بعدى مثل «بجکم» و «ناصرالدوله» به این هم اکتفا نکرده و خواستار ضرب سکه به نام خود نیز شدند.
Design By : Pars Skin |