سین هشتم
به نام خدا فداکاری... در میان بهشت و جهنم ایستاده بود، سرگردان... نه راهی به بهشت داشت نه راهی به جهنم... کسی را از دور می دید که به او نزدیک میشد... نزدیک شد و سلام داد ، متوجه شد که آن مرد از فرشتگان خداست... آن مرد گفت: اینجا چه می کنی؟ گفت: هیچ، نه راه پس دارم نه راه پیش و نه راهنمایی برای یافتن راهی به آن دو آن مرد گفـت : دوست داری کجا بروی، بهشت یا جهنم؟ گفت: من بلاتکلیفم، نه می دانم از بهشتیانم نه می دانم از اهل جهنمم... آن مرد گفت: دوست داری تا هر دو را ببینی؟ گفـت: حتما آن مرد گفـت: ولی حق نداری سوال بپرسی... اول کدام را؟ گفت : جهنم به جهنم رفتند و آن مرد دری از درهای جهنم را باز کرد... در آن اتاق میزی بود به بزرگی اقیانوس و بر روی آن از انواع خوراکی ها... مرد تعجب کرد... دور تا دور میز مردمانی بودند لاغر اندام و ضعیف که جز پوست و استخوان چیزی در آنها دیده نمی شد... آنها دست هایی داشتند از جنس چوب و به مانند قاشق... نمی توانستند دستهای چوبی یشان را خم کنند و از خوراکی های بر روی میز بخورند... مرد دوست داشت چیزی بپرس ولی نمی توانست... به سمت بهشت حرکت کردند... باز هم آن مرد دری را باز کرد... اتاقی بود همانند اتاق جهنم... مرد بسیار متعجب شد... همان میز و همان خوراکی ها... اما این بار مردمانی که دور میز بودند چاغ و فربه بودند... وقتی دقت کرد، دید که هر کس با دست قاشقی خود از خوراکی های روی میز برداشته و بر دهان دوست خود می گذارد و همه این کار را انجام می دادند... به یکدیگر کمک می کردند تا از خوراکی ها بخورند و آنها بسیار شاد و خوشحال بودند... مرد دانست نه لایق جهنم است نه لایق بهشت... و این است برزخ... (این داستان نوشته ی من نیست و نمی دونم از کیه... من فقط باز نویسی کردمش... همین)
Design By : Pars Skin |