سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























سین هشتم

سلام دوستان... حال شما؟

امیدوارم مثل همیشه حالتون خوب باشه...

امروز یه قسمت کوتاه از نمایشنامه مو میذارم...

 

به نام خدا

...

مسعود: ...راستی سارا، امروز به جز تو کسه دیگه ای رم می بینم، میشناسیش، گفتم برات، دخترم...

سارا: گلبرگ

مسعود: امروز پنج شنبه س، باید برم پیشش

سارا: کجاست؟

مسعود: بهشت زهرا...

سارا: نه ؟!

مسعود: آره، می خوای ببینیش؟

(کیف پول خود را درمی آورد و عکس گلبرگ را به سارا نشان می دهد)

سارا: چقدر نازه، خیلی...

مسعود: جوون بودم، پر از شور، اولین دختری رو که باهاش آشنا شدم، انتخاب کردم واسه آیندم، بر خلاف نظر خانوادش با هم ازدواج کردیم، بچه دار نمی شدیم، تا اینکه بعد از هفت سال خدا گلبرگو بهمون داد، شاید بهترین روز زندگیم همون روز بود ولی وقتی متولد شد مشکل تنفسی داشت مثل من. وقتی خانواده همسرم دیدن که این جوریه خیلی چیزا می گفتن، با گوشه کنایه، با برخوردشون، رفتارشون، تا اینکه گلبرگ... رفت. بعد از گلبرگ طلاق دخترشونو گرفتن و همه چیز تموم شد...خانوادش می گفتن : تقصیر توئه که گلبرگم مشکل تنفسی داره ولی دوستام این جوری نمی گفتم، می گفتن: مسعود تقصیر تو نیست که گلبرگ نمی تونه خوب نفس بکشه، ولی اگه راستشو بخوای، تقصیر منه، اگه من آسم نداشتم گلبرگم الان زنده بود و مادرش پیشم ... بود، مقصر منم که گلبرگ الان کنارم نیست ولی ناراحت نیستم ، چون فکر می کنم تو همون مدت کوتاه پدر خوبی واسش بودم، خودش گفت که بودم، الانم هر بچه کوچولویی که اون بیرونه واسه من مثل گلبرگِ ، درسته خون من تو رگاشون نیست ولی اشکالی نداره، من خوشحالم... می دونی چی می خوام بگم، منظورم اینه ما هرکاری که بکنیم، درست یا غلط همیشه یه راهی هست که بتونیم اشتباهاتمون رو جبران کنیم... تو هر کاری ام که بکنی بالاخره یه جوری لطف خدا شامل حالت میشه پس بهتره نگران هیچی نباشی، تلاشتو بکن، حتما ...

سارا: دوست دارم...

مسعود: چی؟!

سارا: به خاطر حرفایی که بهم می زنی دوست دارم، از همون روز اول که دیدمت، به خاطر حرفایی که بهم می زدی دوست داشتم، کاش به خوش قلبی تو بودم...

(صدای در)

مسعود: مثل اینکه اومدن (مکث)

سارا: (از روی کارت می خواند) مسعود تجلی پور، حتما یادم می مونه.

مسعود: سارا، اونجا آدمای زیادی هست، بعضیاشون خوبن، بعضیاشون خوب نیستن، ولی همشون کمک می خوان، سعی کن باهاشون رابطه برقرار کنی، دوست پیدا کن، تا پروندت کامل بشه یه کم زمان می بره...

(سارا از جایش بلند می شود)

مسعود:... اونجام حتما میام می بینمت...

(سارا از صحنه خارج شده است)

مسعود: میام می بینمت.

(مسعود تنها در میان صحنه باقی مانده است...)

...

31/3/1389


نوشته شده در پنج شنبه 89/5/14ساعت 6:22 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin