سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























سین هشتم

تا دستم را بالا بردم مادرم در را باز کرد،به چشمان قرمزِ پف کرده ام خیره شد.

  _زهر مار...

مادرم گفت.

کنار رفت و در را محکم کوبید.

_آروم زن...

پدرم گفت.

برادرم کنار حوض دستهایش را می شست.

_تو کِی میخوای آدم شی،ها؟همش یه وجبی ولی...

برادرم گفت.

پدرم بر روی تخت کنار حوض نشسته بود.گاهی یک کام از قلیان می گرفت و دودش را به گل ها می داد.چشمش به من افتاد.

_ذلیل مُرده مگه تو عقل نداری؟من جهنم،نمیگی مامان دق می کنه...

خواهرم گفت.

_گاز بگیر زبونتو...

پدرم گفت.

خواهرم گفت ولی دلش با من بود.تنها او تکیه گاهم بود و سنگ صبورم...

_الان چند سالته؟

پدرم گفت.سر پایین انداختم،از خجالت.

_ببین بابات چی میگه.

مادرم گفت.

_میدونی اگه میزدنت دیگه مامانتو نمیدیدی؟

پدرم گفت.

_مریضی تو بچه؟ چقدر این دل منو خون میکنی...

مادرم گفت.

_از این به بعد اگه بذارم پاتو بیرون بذاری.

برادرم گفت.

_دو روز زندان ادبت کرد؟

پدرم گفت.

_حالا چرا موم به دهن گرفتی؟

مادرم گفت.

_کیفتو بده ببینم.

پدرم گفت.

_داداشی کیفتو بده.

خواهرم گفت.

_دِ بده این لامصبو...

پدرم گفت.

_پات میرسید اون ور مرز زده بودنت.

برادرم گفت.

_زبونتو گاز بگیر...

خواهرم گفت.

_اگه آقا خودش بطلبه باهم میریم...

مادرم گفت.

_هیس

پدرم گفت.

پدرم کیفم را زیر و رو می کرد برای پیدا کردن چیزی که در دل پنهان کرده بودم...

تقدیم به آبجی جونم


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 6:2 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin