سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























سین هشتم

اینم یه دو بیتی (البته از نظر تعداد ابیات نه قالب)

 

بی تو زمستانم چه ســـــــرد است

غروب جمعه هایـم پر ز درد است

آرزوهایم همــــــه در دست باد اند

بهار همرنگ پاییزم چه زرد است

 

5/3/1389


نوشته شده در دوشنبه 89/3/10ساعت 3:50 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

سلام عزیزان، امیدوارم از مطالب جدید خوشتون اومده باشه.

روز مادر بر همه ی مادران دلسوز ایران زمین مبارک باشه.

 

به نام خدا

یک سبد سیب

 

1: بستگی داره چقدر پول داشته باشیم

3: خب پولاتونو رو کنید ببینیم چقدر داریم

2: یعنی شما می گید سه نفری یه کادو بخریم؟

1: آره، چرا که نه؟ این پول من

2: من الان میام

1: نه ، تو نمی خواد.

3: اِ داداش چرا نمی خواد؟

1: خواهرتم پول بذاره؟

3: چرا نذاره؟

2: خودم دوست دارم

3:خودشم که دوست داره، تازه قراره باهم کادو بخریم.

1: من به جاش پول می دم

3: باشه

2: نمی خوام. این جوری باشه ، می رم خودم تنها یه کادو می خَرم.

1: حالا پولت چقدر هست؟

2: برم بیارم

3: تو پنجاه تومن می دی؟

1: آره...

2: اینم مال من، ده هزار تومن.

1: باشه، تو چی؟

3: منم بیست و پنج تومن تونستم جمع کنم.

1: میشه هشتاد و پنج تومن، چی بخریم؟

2: انگشتر

1: با هشتاد تومن؟!

3: نمیشه، بهتره یه چیزی بخریم که به دردش بخوره

1: مثلا لباس. چطوره؟

3: چه لباسی؟

2: مانتو

1: این همه مانتو داره، یه هفته پیشم یکی خرید

3: حتما باید لباس باشه؟

1: خب؟

2: وسایل آشپزخونه، مثلا از این دستگاه چندکاره ها که هم آسیاب می کنه هم سیب زمینی خلال میکنه هم ...

1: اونوقت می گه به فکر شکمشونن

2: نیستین؟

3: تابلو چطوره؟

1: کجا بزنیم؟ ... به نظر من پولو بذاریم تو یه پاکت تا هر چی خودش خواست بخره، این طوری خوب نیست؟

2: خب...

3: آره، خیلی خوبه

2: روش می نویسیم: "مادر عزیز روزت مبارک..."

 

تقدیم به مادرم

 


نوشته شده در دوشنبه 89/3/10ساعت 3:46 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

به نام خدا

آچار

1: خسته نباشی مشتی، سید میگه اون آچارتو چند دقیقه لازم داره

2: آچار؟

1: آره آچار

2: چه آچاری؟ آچار شلاقی ، فرانسه ...

1: نمیدونم فقط گفت آچار

2: خب برو بپرس ببین چه آچاری می خواد

1: خب مشتی همینایی که گفتی رو بده واست پس میارم

2: الان که فرانسه رو لازم دارم...چند دقیقه بدو بپرس...

1: آخه اونوره

2: قندهار که نمی خوای بری، اونور اتوبان دیگه

1: خب شلوغه

2: باشه، بدو زود بیا...

1: سلام اوستا...

3: چی شد؟ گرفتی؟

1: نه اوستا

3: چرا؟

1: گفت : آچار با آچار فرق می کنه

3:این جوری می خوای شاگردی کنی؟

1: خب اوستا...

3: اینو ببین...این چه آچاری می خواد؟

1: این؟ آچار آلن

3: آ باریکلا، بدو به سید بگو اگه آچار آلن داره، بده

1: باشه اوستا

3: دست خالی برنگردی؟...

1: مشتی! میگه آچار آلن می خواد، داری؟

2: آلن؟ نه، آلن ندارم، آلن به کار من نمیاد...

1: از همسایه هات نمیتونی جور کنی؟

2: کدوم همسایه؟ دوروبرتو نیگا کن، اینجا اتوبان، یا به قول شما جوونا بزرگراه. اینجا منمو سید.

1: خدافظ مشتی. راستی ساعت چنده؟

2: ساعت ندارم ولی فکر کنم دم ظهر باشه...

 

"برای آبجی کوچولو"


نوشته شده در دوشنبه 89/3/10ساعت 3:42 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

به نام خدا

قرار

بگی نگی دم دمای صبحه. هنوز نخوابیدم، خوابمم نمیاد. ساعت دو نشده بود که از خونه زدم بیرون. از کوچه پس کوچه می رفتم، آخه از شلوغی خوشم نمیاد. امشب ماه کامل کاملِ، به قول بچه ها : ماه شب چهارده س...

اینجارو می بینید، قبلنا که بچه ها دانشگاهی نشده بودن جمع می شدیم اینجا و بازی می کردیم، بیشتر فوتبال یا... والیبال. خوش می گذشت. الان یادم نیست آخرین باری که اینجا جمع شدیم کی بود، سه یا شایدم پنج سال پیش بود...نمی دونم.

تو این چهارده شبی که میزنم بیرون همیشه از اینجا رد میشم و یادی از بچه ها میکنم. نمی دونم، اونام یادی از من می کنن یا نه!

فکر کنم دیگه کم مونده اذان بگه، دیروز ساعت 5:37 اذان گفت...

الان بچه ها منتظرن، آخه ساعت 5 قرار گذاشتیم بریم بدوییم. البته اینم بگم این بچه هایی که الان باهاشون قرار دارم با بچه هایی که با هم می رفتیم تو اون زمین فوتبال بازی می کردیم فرق می کنن، اونا همسایه ان اما اینا همکار. الانم دیرم شده، با خودم فکر می کردم اگه دو راه بیفتم پنج می رسم ولی مثل اینکه اشتباه فکر کردم. آدمیزاد دیگه، جایزالخطاس...

ساده س، نه؟

شبگرد


نوشته شده در دوشنبه 89/3/10ساعت 3:40 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

به نام خدا

فرار!!!

 "از تنهایی مگریز و به تنهایی نیز مگریز، گاهی آن را بیاب و مجالی ده برای آرامش" «آبجی کوچولو»

در این هیاهو و شلوغی...

زمانی که هیچ کس به یاد تنهایی کسی نیست و همه سرگرم با اطرافیانشان با شوق از آینده صحبت می کنند و سرمست از "حال" هستند... کسانی زندگی می کنند، با اینکه در "حال" می زی اند ولی شوق زیستن ندارند.

در این هیاهو که همه ادعای دوستی و نزدیکی دارند شاید تعداد آنان که واقعا ابراز صمیمیت کنند کمتر از انگشتان دست – حتی یک دست- باشد ولی حتما یک نفر امینت خواهد بود که با دوستی با او آسوده خاطر خواهی شد و امنیت خاطر خواهی داشت ولی یافتنش به آسانی یافتن یک دوست پرمدعا نیست؛ شاید او بارها از کنارت گذشته باشد ولی تو خسته از دوستان پوشالی، او را نیز ندیده باشی...

من از یافتن یک همدم حرفی نزدم بلکه فقط و فقط منظورم دوست است، پس کلمه ی همدم را از ذهن خود پاک کنید یا هر کلمه ی معادل دیگر را...

در این دنیا آنقدر سرت خلوت هست و خواهد بود که وقتی اولین کسی را که به تو ابراز دوستی می کند، می پذیری و قرص و محکم پیمان دوستی با او می بندی ، غافل از اینکه او این کار را برای تو نخواهد کرد...

وقتی خود تنهایی، بیشتر می پسندی، دوستی داشته باشی که او هم تنها باشد و "مانند تو" و اگر غیر از این باشد، دل مُرده خواهی شد و شاید افسرده !... و وای به آن روز که او را با کسِ دیگری ببینی، سخت خواهد بود ولی چه می شود کرد...

شاید عادت کردن خوی خوبی نباشد ولی ما بدون آنکه بدانیم به چیزهایی عادت کرده ایم، بهتر است به تنهایی هم عادت کنیم...(اگر تا حال این اتفاق نیفتاده باشد!)

برای دوری از هیاهوی ادعاها بهتر است تنها باشیم یا فرار کنیم به سوی تنهایی که تنهایی سکوت است و سکوت آرامش به همراه دارد... ولی ... تا وقتی که یک دوست همانند پیدا کنیم.

"بارها دوستی وفادار برای عزیزانم بودم ولی آنها مرا عزیز نداشتند..."

یک ضرب المثل غیر ایرانی هست (احتمالا روسی؛شاید!) که می گوید:

"دوستان امروز ، دل شکستگی های فردا !"

 

یادداشتی به یک دوست!

 


نوشته شده در دوشنبه 89/3/10ساعت 12:0 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

به نام خدا

آخر هفته

یه تراکت بود، آره خوب یادمه، رنگش زرد بود، می گفت دوستش بهش داده و گفته : بده به اهلش؛ آخه زیر تراکت نوشته بودن: با ارائه ی این برگه از 25% تخفیف بهای بلیط برخوردار شوید.

2: سلام، بذار خودم بگم، حتما همون دوستت که بهت قول داده بود، سرکارت گذاشته، ها؟

1: بدجور پیچوند، اول زنگ زد دیگه نمیام، دیدی که که بهت گفتم سرِ میدون وایستا 10 دقیقه ای اونجام، حالا بعدش زنگ زده، الان میام، منم وایستادم کتابو بهش بدم...

2: دوییدیا، نفس نفس می زنی، هنوز شروع نشده

1: نه بابا به خاطر این ندوییدم که ، به خاطر تو دوییدم تا قبلش با هم باشیم.حالا بریم بالا بلیط بگیریم... راستی بلیط که نگرفتی؟

2: نه وایستادم تو بیای دیگه ...

1: نوکرتم... از دیروز شلوغ تره، خدا کنه جا واسه ما باشه، آخه صندلیا 209 تاس.

2: می خوای بشمارمشون؟... آقا دو تا بلیط...

3: دوتا؟

1: آره مرسی

3: اینم دوتا

2: بذار جیبت بعدا با هم حساب میکنیم.

1: آخه...

2: بذار کاریت نباشه

1: مرسی... بازم خجالت دادی.

2: اِ... بازم داری از اون حرفا می زنیا، ناسلامتی ما رفیقیم، دوستیم باهم.

1: آب می خوری؟

2: نه

1:بیا بابا اینجا آبسرد کن هست

2:خودت بخور بعدش بریز واسه من...

1:بیا بگیر

2:خودت؟

1:بخور ناز نکن.من یه سر برم پایین الان میام.

2: باشه من همین جا می شینم به حوریان بهشتی نیگا می کنم...

1: سلام ، کی اومدین؟

4: الان...چه خبر؟ به خاطر تعریفای تو اومدیما، اگه صداش خوب نباشه باید پولمونو پس بدی

1: به من چه؟... نترس پشیمون نمی شید...خوبه

5: راست میگه دیگه، پنج تومن دادیم بلیط گرفتیم آخر هفته ای خوش باشیم.

1: ارزششو داره

5:کی شروع میشه پس؟

1: یه ربع دیگه. سلام آقا، ممنون...

4: مگه قرار نبود هفت شروع شه؟

1: تاخیر تو این شهر عادیه.حالام چیزی نشده یه ربع گذشته ولی احتمالا یه ده دقیقه ای شروع شه.

5: ببینیم دیگه

1: کار بار؟

4: فعلا که هیچی

5: این WC کجاس؟

1: طبقه ی دوم، ته سالن. دوستم پایینِ برم پیشش تنها نباشه، فعلا...

4: خدافظ...

2: اومدی؟

1: آره، بریم بالا، درو باز می کنن سرمون بی کلاه می مونه

2: بریم. سه طبقه ولی آسانسور نداره.

1: اینجا این جوریه به دل نگیر، بی خیال. بیا، ذرم باز کردن.ببین جلو نمی ریا، آخرین ردیف می شینیم تا به همه جا دید داشته باشیم.

2: صداش خوبه دیگه؟

1: اگه دوست منه که می گم خوبه تا سلیقه ی تو چی باشه؟

2:عین تو.

1:هیچی دیگه... واستا اینا برن تو، آخر سر ما می ریم.

2: باشه ، اینجا تو مختاری، حرف حرفِ توئه.

1: عزیزی... آقا دو نفر...

2: سلام آقا... خسته نباشین.

 

«برای آبجی کوچولو»


نوشته شده در شنبه 89/3/8ساعت 5:55 صبح توسط یزدان ذوالقدر نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin